بهاره قانع نیا - خیلی خوشحال بودم، آنقدر که اگر جام قهرمانی المپیک را بالای سر برده بودم، شاید آنقدر خوشحال نمیشدم! ستاره بختم طلوع کرده بود و بعد از مدتها قرار شده بود پدربزرگ و مادربزرگم از شهرستان به خانه ما بیایند.
مامان که این خبر را داد، اولش فکر کردم دارد سربهسرم میگذارد، اما وقتی گوشی را برداشت و به خاله مریم و خاله الهه و دایی امیر هم گفت، کمکم باورم شد.
مامان بعد از یک قرن گوشی را قطع کرد و رو به من گفت: «حالا کجاش واست عجیبه؟! چیه؟! چرا اینطوری زل زدی به من! خب، دارن میآن دیگه!»
مشکوکانه پرسیدم: «آخه از اول کروناها تا الان یک بار هم پاشون رو از شهرستان بیرون نگذاشته بودن. تعجب میکنم وسط این بلبشو دارن میان اینجا!»
مامان با نگرانی دستهایش را به هم مالید: «خدا کنه به خیر بگذره و اتفاقی واسهشون نیفته. حالا خیالم راحته که واکسن دوم رو هم زدهن، اما خب، باز هم بهتره احتیاط کنن.»
بعد دستش را جوری تکان داد انگار چیز مهمی یادش آمده باشد: «آقاجون باید بیان چکاپ کامل بدن. دکترشون تأکید کرده. پارسال هم به خاطر کروناها نیومده بودن مشهد و چکاپ سالانهشون رو پشت گوش انداختن. دیگه الان یک جورایی مجبورن که بیان.»
مامان سعی کرد خندهاش را جمع و جور کند: «سروش، کمکم میکنی خونه رو برق بندازم؟ میدونی که عزیزجون چقدر حساسن به تمیزی.»
مثل پیشخدمتها از کمر خودم را تا کردم و گفتم: «با کمال میل بانو! این کمترین، برای خدمتگزاری حاضر است! امر بفرمایید از کجا شروع کنیم؟»
مامان هم مثل من خوشحال بود. خوشحالی را میشد در نِی نی چشمهایش دید.
آن روز را تا شب در رکاب مامان کار کردم و شب را تا نیمه بیدار بودم. به آسمان تاریک و ماه روشن نگاه میکردم و توی سرم هزاران نقشه میریختم. دوست داشتم حالا که بعد از مدتها پدربزرگ و مادربزرگم میآمدند، اینجا حسابی برایشان سنگ تمام بگذارم.
دلم هزاران چیز میخواست. دلم طلوع صبح فردا را میخواست.
صبح خیلی زود با صدای زنگ در بیدار شدم.
تا خواستم پتو را کنار بزنم و بروم در را باز کنم، صدای احوالپرسی از توی حیاط به گوشم رسید. به این همه زبر و زرنگی مامان آفرین گفتم.
از پنجره نگاهشان کردم. مامان چادرنماز گلدارش را دور کمرش جمع کرده بود و داشت به عزیزجان کمک میرساند پلهها را بالا بیایند. آقاجان هم با کلی ساک و پلاستیک سلانهسلانه دنبالشان میآمدند.
مثل پرندهای سبکبال دویدم سمتشان. میخواستم کمک کنم. نیتم این بود که همه وسایل را از دست بابا بزرگ بگیرم تا بتواند پلهها را راحتتر بالا بیاید، اما ...، اما از شانس بدم، درست لبه پلههای اول پایم گیر کرد به زمین. قل خوردم و افتادم جلو پای مامان و عزیزجان!
صدای جیغشان توی گوشم پیچید. مهمانی زهرشان شد، آن هم درست همان لحظه اول.
خواستم سریع بلند شوم و همهچیز را طبیعی جلوه بدهم، اما درد نفسم را بریده بود. آقاجان دستم را گرفت و کمک کرد بنشینم لبه پلهها. دستی به سرمکشید و گفت: «ماشاءا... قد کشیدی باباجان! مردی شدی برای خودت! اما متأسفانه میبینم که هنوز هم مثل بچگیهات عجولی! بعد از مدتها توقع داشتم نسخه دیگهای از تو رو ببینم!»
با خجالت گفتم: «آنقدر منتظر رسیدنتان بودم که این پلههای لعنتی را ندیدم!»
عزیزجان نشست کنارم و گفت: «اشکال نداره مادرجان. خداروشکر که به خیر گذشت، اما از قدیمگفتن: به صبر از بند گردد مرد رسته، که صبر آمد کلید بند بسته. حالا ۲ دقیقه ایستاده بودی، میاومدیم بالا دیگه!»
عاشق این اخلاق عزیزجان بودم که همیشه در مواقع حساس یک نکته حسابی رو میکرد. از دست آقاجان و لبه پلهها گرفتم و بلند شدم و گفتم: «چه شعر قشنگی خواندید عزیزجان! اصلا تصمیم گرفتم این مدتی که اینجا تشریف دارید، یک دفترچه بردارم و این جملهها و ضربالمثلهای عزیزجانی را برای خودم یادداشت کنم!»